خودم را قایم می کنم پشت لبخندها. پشت مشغولیت های روزمره. عادی زندگی می کنم. بی سر و صدا رفت و آمد می کنم. خودم را گم می کنم توی بوی قهوه ای که بی دلیل بیدار نگهم دارد. فرار می کنم از خودم. فرار می کنم ، به همین وبگردی های سرگردان، به خواب. به نوشتن نمی توانم فرار کنم. نوشتن، جایی است که دست آخر به خودم پناه می برم. جایی است که فرارهایم، ترس هایم، نقش بازی کردن هایم، کم آوردن هایم را لو می دهم. اینجا رو راستم با خودم. مجبورم چنین باشم. تمیزم، اما دوش آب گرم می گیرم. برای اینکه حس کنم گرمم و فکر کنم و اشک هایم را از کسی – از جمله خودم- پنهان نکنم. حوصله ای ندارم اما غروب ها از پله ها می آیم پایین و می نشینم کنار مامان که خیال نکند افسرده شده ام و مدام نگران نباشد که چرا از اتاقم بیرون نمی آیم. همراه خواهر کوچیکه به کلاس میروم و به درس هایش کمک می کنم. برای اینکه به همه ثابت کنم خوبم. کمتر خبر می خوانم. خبر های کمی بد، حالم را خیلی بد می کنند. خبرهای خیلی بد . دلم را خوش می کنم به چیزهای خوبی که نمی ترسم از دست بدهم. به مناجات های گاه و بیگاه. به قاب چوبیِ عکس حرمِ امام رضا که گذاشته ام کنار آینه. دلم را خوش می کنم به گپ و گفت های از راه دور . این روزها سعی می کنم فکر نکنم. سعی می کنم سخت نگیرم. سعی می کنم فقط بگذرد.
جالب است . اخبار ساعت دو، صفهای طولانی هزاران مرد و زن و پیرمرد و پیرزن را نشان میدهد که مثل کشورهای قحطیزده، ساعتها داخل صف مرغ دولتی ایستاده اند و از طرف دیگر هزاران هزار دههی شصتی و دههی هفتادی که در سن ازدواج هستند به خاطر مشکلات کمرشکن اقتصادی و نبود زمینههای ازدواج سالهاست دارند خودشان را سرکوب میکنند و کسی جرئت نمیکند سمت ازدواج برود، آنوقت رسانهی ما همهی اینها را نادیده میگیرد و آقا جوادِ چهارده ساله را نشان میدهد که عاشق دختر یازده سالهی پرورشگاهشان شده، و برایش گردنبندِ نشان میخرد. از آن جالبتر کلیپ زن و مرد جوانی است که از شیرینیهای زندگی مشترکی که به گفتهی خودشان حاصل ازدواج در پانزده شانزده سالگی است صحبت میکنند و چنان مسئلهی ازدواج و تشکیل خانواده در سنین پایین را آسان وانمود میکنند انگار که دربارهی خالهبازی صحبت میکنند. حال سوال اینجاست که آیا واقعاً انقدر وضعیت گل و بلبل است که بچههای چهارده پانزده ساله هم میتوانند تشکیل خانواده بدهند؟ با این حساب یا ماها درایران زندگی نمیکنیم، یا خیلی پخمه و بیجربزهایم که قد بچهی چهارده ساله از دستمان برنمیآید، یا عزیزان توی فضا سیر میکنند.من خیال نمیکنم مسئله به این سادگی باشد که عزیزان عرض میکنند. بالاخره همهی ما در این جامعه و نظام آموزش و پرورش تربیت میشویم. نظامی که تا قبل از دانشگاهش آنچنان دختر و پسر را از هم دور نگه میدارد که هر پسری به اولین دخترِ در دسترسی که میرسد عاشقش میشود و بالعکس. در حالیکه نه هیچ آموزشی در زمینهی رابطه با جنس مخالف دیده، نه دربارهی ازدواج و اهداف و فلسفهی آن اطلاع و درکی دارد.
واقعیت این است که تبلیغ چنین ازدواجهایی در این مملکت بیشتر به یک جوک مضحک و لوس شبیه است. سوال من این است که کدام یک از بسترها و زمینههای ازدواج برای بزرگسالان فراهم است که یک عده کلید کردهاند روی ازدواج کودکان با آن همه مشکل و ایراد و معضلی که از نظر پزشکی و روانشناختی و جامعهشناختی دارد. اصلاً مگر هدف از ازدواج فقط س*ک*س و رابطهی جنسی است؟ اگر همان هم باشد، خیلی معذرت میخواهم باید ته جیب طرف دوزار باشد که وسایل پیشگیری را از داروخانه بخرد یا برای آن هم میخواهد پیش پدرش گردن کج کند؟ خب وقتی در پایینترین حد بسترهای ازدواج فراهم نیست صدا و سیمای عزیز شما چه چیزی را تبلیغ میکنید؟
برخلاف ازدواج موقت که یک هدف دارد و آن هم رابطهی جنسی است، ازدواج دائم صدها هدف دارد که فقط یکی از آنها چنین روابطی است. رشد و تولید اقتصادی جامعه از طریق استقلال اقتصادی و کار برای امرار معاش خانواده، رشد اجتماعی و عقلی، مسئولیتپذیری، فرزندآوری و تربیت آن و دهها مورد دیگر. یک نوجوان چهارده پانزده ساله از ازدواج در آن سن به کدام هدف ازدواج میرسد؟ آیا فقط قرار است رابطهی جنسی به بازیها و سرگرمیهای کودکان و نوجوانان اضافه شود؟
تبلیغ هر مسئلهای بدون وجود یا فراهمکردن بسترهایش کار غلط و مخالف با مصالح اجتماعی و دینی است. در تاریخ اسلام بارها بیان احکامی که بستر فهم و اجرایشان در جامعهی آن زمان فراهم نبوده به تعویق افتاده. نمونهی مشهورش احکام شراب و قمار، دو حرامی که بالاترین مفاسد اخلاقی و اجتماعی و اقتصادی را برای جامعه و فرد به وجود میآورند. چرا؟ به یک دلیل ساده. بسترها و شرایط اجرای آنها فراهم نبوده. امروزه با توجه به نرخ تورم و موانع و مشکلاتی که برسر راه ازدواج جوانان وجود دارد ایا بستر ازدواج دائم و تشکیل خانواده در پانزده شانزده سالگی فراهم است؟ وقتی بسترها و شرایط مسئلهای به این مهمی و حساسی فراهم نیست و هیچ تلاش و حرکتی هم در جهت فراهمکردنش صورت نگرفته و قرار هم نیست بگیرد، با چه عقل و منطقی عدهای اصرار دارند آن را تبلیغ کنند؟ خدا میداند
امشب فهمیدم که دیگر پیر شدم :) برای کسی مثل من که تا اسم برف می آمد فورا خودش را به پشت پنجره میرساند تا بارش برف را ببیند ، جای تعجب دارد که نسبت به صدای خواهرش که با هیجان میگفت : آجی بیا برف داره میاد ، بی تفاوت لبخندی بزند و بگوید خداروشکر :) همه ی این ها نشان از پیری دارد ^_^
+ بشنوید کلیک
هیچ چیز در دنیا بدتر از معمولی شدن برای کسی نیست تبدیل به روزمرگی شدن .از اینکه حضورت برای یک نفر بشود مثل مسواک زدن . مثل شانه کردن .که اگر حوصله داشت سراغت را بگیرد و اگر نداشت بگوید بماند برای بعد، دیر نمیشود!به خودتان احترام بگذارید با کسی بمانید، که اولویتش باشیدکه برایش دغدغه بشوید.نه اینکه تکراری شوید کسی که هر لحظه یادتان در خاطرش رژه برود
+ اینکه من انقد بی معرفتم که نمیام وباتون و جواب کامنتارو نمیدم باعث نمیشه ازتون تشکر نکنم که انقد خوبین و باز شما کامنت میدین :) یه بغل ارزوی خوب برای همتون ^_^
قبل ها فکر می کردم هرچه آدم بیشتر بخواند، بزرگتر شود، و متن های بیشتری بنویسد، کم کم راحت تر می تواند بنویسداماحالا کم کم دارم می فهمم که اینطور نیست، هرچه می گذرد سخت تر می شود نوشت، بیشتر که می خوانی، می فهمی چقدر چیزی نداری برای نوشتن . و من این روزا چقدر چیزی ندارم برای نوشتن، چیزی که بیارزد :(
+ ساعت 5 و اینجانب یک عدد جغد در خدمت شما :|||
به قول دوستی ده نوع خوراکی را یکجانبایدبه بچه داد.حیف ومیل می کندوخودش هم نمی فهمدچه خورده چه نخورده.حالاآدم بزرگ ها هم همین طورند: ظرفیت محبت زیادی راندارندواگرببینند هوابرشان می داردکه نکندخبرهایی است و خودشان نمی دانند.آدم بزرگ ها جنبه ی دوست داشته شدن ودوست داشتن شان خیلی کم است حتی کم ترازبچه ی دوست ما یادوست بچه ی ما.برخلاف بچه ها که هرچه دوستشان بداری بیشترجواب می گیری ودامن برچیدن وچپ نگاه کردن وپنهان شدن درقاموس شان نیست.ما آدم ها یا آدم بزرگ هابایدازبچه ها یادبگیریم که پاسخ دوست داشته شدن دوست داشتن است و بالعکس نه لب ورچیدن واخم کردن وپس نشستن! شما چه طورفکرمی کنید؟
میترسم بنویسم، برملا شود همه آنچه شب به شب با لبخندهای نشکسته اما نیمه جان، از چشم های مهربانت پنهان میکنم :)
+ درد یعنی غم داری بخندی ، به روت نیاری . ( رضا صادقی . اهنگ درد )
پ.ن : مخاطب این پست اصلا فرد مذکری نیست :) * صرفا جهت رفع ابهام
سنگینی عجیبی توی وجودم حس میکنم که من رو یاد خواب میاندازه! اگه یکی بگه 24 سال خواب بودی و توی این 24 سال، حتی یک روز، حتی یک ساعت، حتی یک لحظه هم بیدار نبودی ، باور میکنم . آدمای زیادی توی این خواب اومدن اتفاقات زیادی افتاد . توی خواب از این شاخه به اون شاخه پریدم . توی خواب، غرق لذت رسیدن شدم ، توی خواب سرخورده شدم ، توی خواب بزرگ شدم . 24 سال تمام توی خواب، پاییز دیدم، بهار دیدم نمیدونم قراره تهش به کجا برسه ؟ نمیدونم قراره این خواب تا کجا ادامه پیدا کنه ؟ ولی از یه چیز مطمئنم ، من این روزها بیشتر از همیشه بیتاب بیدار شدنم
دلم تنگ شده بود برای وبلاگ قبلی ام . به آدرس وبلاگهایی که داشتم و یادم مانده بودند سر زدم. حتی یک نفرشان هم دیگر نمی نویسد. دلم را خوش میکنم به این که شاید دارند می نویسند جایی دیگر، با اسمی دیگر که من نمی شناسم. نوشته های خودم را هم خواندم، کامنت ها را هم.کامنت های خصوصی میگفت که زمانی چقدر به هم نزدیک بوده ایم و از احوال هم با خبر. کاش هر جا که هستید سلامت باشید :)
گاهی آدم میفهمد که چیزی اشتباه ست.چیزی درونش درست کار نمیکند،مثل سنگریزه هایی که در مسیر رود اختلال ظریفی ایجاد میکنند.اگر روال هرروز زندگیت را پیش بگیری و چشم هایت را به آن مسئله ببندی، خب این هم یک راهش ست.من اما سکوت میکنم. میگذارم افکارم که آرام شدند،سنگریزه ها خودشان را نشان دهند. گاهی درون نگری دردناک میشود. گاهی مواجه شدن با خود سخت میشود. اما قطعا برای باز کردن هر گره ای اولین مرحله "دیدن" آن گره ست.با توجیه مسئله یا فرار از آن چیزی تغیر نمیکند.تنها "شاهد شدن" بر ماجرا و دخالت ندادن افکار تو را قادر میسازد که سنگریزه را خوب بررسی کنی.
احترام به عقاید دیگران کار نکوییست، اما در جامعهٔ ما گویا اکثر آدمها این مسئله را فقط برای خودشان میپسندند؛ یعنی دوست دارند همه به عقیده و آیین آنها احترام بگذارند اما وقتی نوبت خودشان میشود کمیت احترامگذاشتنشان حسابی میلنگد؛ روی میآورند به تمسخر و جنجال و. واقعا مایهٔ تاسف است!
جاهای مزخرف دنیا رو خیلی نمیشناسم . اما در لیست من اولین آن آرایشگاه نه است .(حیف که اجبارا باید گاهی بروم).وقتی در آرایشگاه هستی شاید تنها نکته مثبتی که دستگیرت بشود این باشد که بفهمی چقدر خوشحال هستی از اینکه جای دیگران نیستی . آنجا باید بدانی که آرایشگر درست مثل دکتر است یعنی باید برایش از سیرتا پیاز هرچیزی که میپرسد رو تعریف کنی .مگر اینکه از همان اول به او نشان بدهی که لالمانی داری ( کاری که من میکنم ) که البته آنها هم ترفند های خاص خودشان را برایت رو میکنند . به محض اینکه یک مشتری کارش تمام بشود و از در بیرون بزند، تازه نقد و بررسی زندگی آن بیچاره توسط حضار شروع میشود و همه اظهار نظر های کارشناسی میکنند . مهلا خانوم میگوید فوق تخصص پدیکور دارد !!!!! گفتم از کجا مدرکت را گرفتی گفت از خارج !! میگوید بیا تا برایت ناخن بکارم . دستان زیبایی داری . گفتم نه من علاقه ای به کاشت ناخن ندارم . میگوید لابد برای نماز و وضو میگویی . گفتم حالا به هر جهت :) میگوید ای بابا فعلا زن ها ناخن نکاشته اند. به محض کاشتن همسران حاج آقایان کاشت ناخن حلال و بلکه واجب میشود :) لبخندی زدم و ادامه ندادم
+ بعد از این گفتگوی کوتاه ، پشت سر من چه ها گفتند خدا عالم است :)))
ادعای بی تفاوتی آدمی را عوض می کند از تو چیزی را میسازد که هیچ وقت نبودی . گاه آنقدر بی تفاوت مثل سنگ گاه آنقدر حساس مثل شیشه . آنقدر با خودت حرف میزنی که برای حرف زدن با دیگران لام تا کام دهانت باز نمیشود . ساعت ها به یک آهنگ تکراری گوش میکنی ولی هیچ وقت آهنگ را حفظ نمیشوی . شب ها علامت های سوال فکرت را میشماری تا خوابت ببرد. ادعای بی تفاوتی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست :)
خیلی وقت ها برای آدم ها هیچ تفاوتی نداره که تو باشی، یا مترسکی از جسدت که روحش مرده. آدم ها از مبدا و نقطه ی خودخواهانه ی وجودشون به تو نگاه میکنن. شکل واقعی تو، غم تو، شادی تو ، آرامش تو برای آدمها ناشناخته اس . چون آدم ها دورن! اونقدر دور که از تو و وجود تو جز نقطهای نمیبینن :) بخاطر همین سعی میکنم احساسات رو از دلم بکشم بیرون و اونها رو به شکل کلمات دربیارم بلکه کمی آروم شم از فشار این حبس شدگی ها و دل گرفتگی ها :) البته دارم سعی میکنم ، سعی میکنم ^_^
یک وقتهایی آهنگهایی هستند که آدم را به خودشان میگیرند. یعنی جدا از آهنگشان، متن ترانه و شعری که خوانده میشود عجیب به دلت مینشیند. حس میکنی چه حرف دل تورا میزند. این جور وقتها اغلب، سوزنمان گیر میکند روی همان یک ترک. درست مثل همین الان بنده :) خلاصه بگویم اینطور وقت ها همان اهنگ را میگذاریم روی تکرار و همین طور که مشغول کار کردنیم میشنویم و میشنویم. چندین بار که آهنگ تکرار میشود اگر گفتی چه اتفاقی میافتد؟ آفرین :) در کمال حیرت میبینی که کلمات معنایشان را از دست دادهاند. دیگر به قدر بار اول نفوذ نمیکند به عمق جانت. گوشت عادت میکند و فقط از ریتم خود آهنگ لذت می بری و میگذری.کلمهها، نمیدانم چرا مستعمل میشوند. منظورم ایناست که وقتی کلمهای زیاد تکرار میشود، معنی واقعیاش را از دست میدهد. بیمعنی میشود. کاش به همین ختم شود! گاهی معنی برعکس خودش را میگیرد حتی! من هیچ وقت آدم دست و دلبازی نبودم در استفاده از کلمات محبت آمیز. نمیدانم حسن باشد یا صفت بد یا اینکه هیچی نباشد اصلا! اما به هر حال نبودم. و به طور زیرپوستی و ناخودآگاه، از کسانی که زیاد کلمهها را دستمالی میکردند/ میکنند هم خوشم نمیآید. ناخودآگاه حس بدی بهم دست میداد/ میدهد وقتی کسی در قربان صدقه رفتن و استفاده از کلمات محبت آمیز زیاده روی می کند.کلمات اندکی هستند که هنوز به فنا نرفتهاند. اغلب کلمات محبت آمیز به فنا رفتهاند. واقعا. مثلا وقتی کسی به همکاری که ازش بدش میآید فدایت شوم و عزیزم و غیره میگوید، یا کسی برای همکلاسی قدیمش که بیشتر از 7 سال است خبری ازش ندارد عشقم و دوستم و عزیز دلم و جان دلم و قربانت بروم مینویسد، چطور باورم بشود و بهم برنخورد وقتی همان شخص به من هم که مثلا دوست نزدیکش هستم همان کلمات را بگوید؟!
پ. ن : به نظرم باید زبان اشارهای چیزی برای ابراز محبت به دوستانم اختراع کنم ^_^
یک مدتی شده که حالم خوب نیست و دارم خودم را میکشانم. یقهی خودم را گرفتهام و کشان کشان میبرمش سرکار، میبرمش مهمانی و میآورم. دلم میخواهد خودش راه برود و بدو بدو کند و بر گردن من نیفتاده باشد. اما افتاده است و چاره نیست. دلم میخواهد هر کاری کنم که خوب شود ولی مستاصل ماندهام. نمیدانم چه کنم ؟مغز بیچارهام تلاش میکند که کاری کند.اما او هم خسته شده انگار :)
یک آدمهایی هستند که مردم را از کاری که خودشان انجام میدهند نهی میکنند. یک دسته ی دیگر هستند که کار اشتباه را انجام میدهند، اما هرگز حاضر نمی شوند برای دیگرانی که حتی از کارشان خبر ندارند، منبر نهی از منکر بروند، یک جورهایی خجالت می کشند . به این دومی ها امید هست :)
داشتم فکر می کردم پیش خودم که من از عشق وحشت دارم. یعنی همیشه وحشت داشته ام . و هنوز هم دارم . حالا بگویی دوست داشتن یک چیزی. بگویی دوستی کردن، یک چیز معقول تری. ولی عشق ، نه نه نه.
ولی بلا فاصله فکر میکنم پس اینهمه آدمی که عاشق شده اند و عاشقی کرده اند، به چه دل و جراتی همچین کاری کردند؟ چطور نترسیده اند؟ چطور توانسته اند؟ بعد به خودم می گویم یا دل شیر داشته اند خیلی، یا اینکه از اساس نمی دانستند قرار است چه بلایی سرشان بیاید.
این مقاله های علمی را دیده اید ؟ که محققان تحقیق کرده اند که فلان فعل و انفعالات شیمیایی سبب بروز حالات عاشقی است و مدت زمان 3 الی چهارساله دارد و ال و بل. خدا میداند که چققققدر بدم میآید از این فرمولیزاسیون کردن کلی آدمها و عواطفشان و هر چه که به سرشان می رود.
دقیق ترش را بخواهم بگویم وحشتم از بی اختیاری های عاشقی است. همین که اختیار غم و شادی و حال خوب و بدت را نداری. همان که زندگی ات، آینده ات، حال ات، دلت و همه چیزت گره خورده به فعل و انفعالات یک آدم دیگر، که از اختیار و کنترل تو هم خارج است. همین که خیلی وقت ها، خودت هم برای خودت ناشناسی. غریبهای. کنترل رفتارت را نداری. کشیده می شوی انگار. همین که "وابستگی" ات، تو را از اوج غرور و استقلالت میکشد پایین و دیگر خودت نیستی. و وحشت بیشتر اینکه این حس فقط از جانب تو باشد .
همیشه داستان های عاشقانه ی دیگران را شنیده ام و برایشان آرزوی خوشبختی داشته ام . اما به یاد ندارم که دوست داشته باشم که روزی خود عاشق بشوم. حالا ولی فکر میکنم کار خطرناکی است. یک جور به ذلت کشاندن خودت انگار. نمیدانم درست فکر کرده باشم یا نه ؟ اما هر چی نگاه می کنم میبینم که میترسم. من خیلی میترسم. خیلی. به خودم میگویم که مرگ و ایضاً عاشقی، خوب است. خیلی خوب است. اما برای همسایه. راستش را بخواهید علت نوشتن این متن ، خواندن اتفاقی این متن از خانم کورده رو بود . و دلیل دیگری ندارد :)
خیلیها خود را برای جنگ آماده می کنند.
لازم است.
دیگران خود را برای جهان آماده میکنند،
ضروری است.
بعضیها خودشان را برای مرگ آماده میکنند
طبیعی است.
تو خودت را برای عشق آماده میکنی
و چقدر بیدفاعی
در برابر جنگ،
در برابر جهان،
در برابر مرگ.
* هلنا کورده رو
اعتقادات هر کس یا برآمده از تجربیات طولانی مدت است یا از دانش و علم او. اعتقاداتی که نشود از آن منطقی و عقلانی دفاع کرد فقط احساسات است :)
پ . ن ١ : تجربه خودش یک علم است.
پ . ن ٢ : کتاب نامیرا رو به مناسبت این ایام معرفی میکنم . مطالعه اش خالی از لطف نیست :)
بعضی ها خوشحالند و خوشحالیشان حتی توی کامنت گذاشتنشان هم مشخص است . بعضی ها الکی خوشند و الکی خوشیشان را فقط می شود از چشمهایشان فهمید . بعضی ها درد دارند و دردشان را همه جا جار می زنند . بعضی ها درد دارند و دردشان را فقط از چشمهایشان می شود فهمید . بعضی ها گریه می کنند اما اشکهایشان، اشک تمساح است . بعضی ها گریه نمی کنند اما از چشمهایشان معلوم است که اشکی به بزرگی یک سکوت گوشه ی چشمشان به کمین نشسته . بعضی ها نیتشان خوب است اما بد عمل می کنند . بعضی ها نیتشان بد است اما عملشان چاپلوسانه است . بعضی ها نیتشان خوب است عملشان هم خوب است . بعضی ها شاکرند و گله مند . بعضی ها شاکرند و بی گله . بعضی ها آرزو می کنند. بعضی ها به آرزوهای آرزومندان می رسند . بعضی ها دنیا را دوست دارند و به آن می رسند . بعضی ها دنیا را دوست دارند و به آن نمی رسند . بعضی ها دنیا را دوست ندارند و به آن می رسند . بعضی ها عاشقاند و صبور . بعضی ها عاشقند و بی قرار . بعضی ها عشقشان را جار می زنند . بعضی ها عشقشان را قاب می گیرند می زنند گوشه ی دیوار . بعضی ها عشقشان لای باقی پرونده های عشقیشان گم شده . بعضی ها فکر میکنند عاشقند . بعضی ها عاشقند و فکر می کنند . بعضی ها وسط راه عاشقی پنجر می شوند . بعضی ها هم کلا نمی دانند عشق چیست . بعضی ها کلافه اند و سردر گم . بعضی ها آرامند و متوکل . بعضی ها هم آن بالا نشسته اند و همه ی بعضی های دیگر را تماشا می کنند و لبخند عاقل اندر سفیه می زنند .
زندگی بعضی از آدمها دشت است. دشتهایی فراخ و سرسبز، با گلهایی رنگ رنگ که آسمان آبی دارد.زندگی بعضیهای دیگر کوه است. دامنه و قله دارد. ازش بالا میروند و فتحاش میکنند . زندگی بعضیهای دیگر بیابان است. بایر، بی آب و علف. زندگی بعضیهای دیگر کویر است. ظاهری خشک دارد اما درونش پر از قنات است و نقبهایی که به آب میرسد. و شبها هزار هزار ستارهی درشت میریزد توی دامنشان. زندگی بعضیها دریاست. پر از ناشناختههایی که نو به نو کشف میشود و بیرون میآید .زندگی عدهای هم جنگل است. مأمن هزار هزار پرنده بی آشیان و هراسناک از شکارچیان حریص. زندگیهای زیادی را دیده ام. بعضیهایشان قابل تشبیهاند، بعضیهای دیگر نه. اما زندگی من؟ گردنه بوده اکثر مواقع .گردنه ای پر پیچ و خم. راهی برای گذشتن از یک رشته کوه به سمت دیگر آن. پر از باد و بوران. حقیقتا از وقتی که خودم را شناختم تااااا همین الان، یک چیز بوده که مدام باعث عذابم شده. در اوج شادی و خوشبختی و در حال مزه کردن هر خوشیِ شیرینی، یکهو چیزی مثل حنظل تلخی رفته زیر زبانم و تا عمق گلویم را سوزانده . اما خب چه میشود کرد ؟ یا رب دعوناک و نحن نرجو ان تستجیب لنا ( ترجمه : پروردگار من ، اگر تو را خوانده ایم، امید داریم که اجابت فرمائی ما را) ^_^
+ عنوان از دعای ابوحمزه ثمالی :)
باید برگردم به خودم. و یادم باشد همین طور آبکی خودم را از دست ندهم. حوصله ی آدم ها را ندارم. اینها را اینجا میگویم وگرنه بیرون از اینجا قضاوتی روی آدم ها ندارم. اینجا این طوری است . بیرون از این جا کاری به کار کسی ندارم. عادت گرفته ام حرف دیگران را که میشنوم سکوت کنم. به گوشهایم هم عادت داده ام کمتر بشنوند. فقط توی خودم هستم. شاید اینطور برایم بهتر باشد که سکوت کنم. شاید بهتر باشد باز سعی کنم زندگی کنم. شاید بهتر باشد دست و پا بزنم. ورزشی بروم مثلا. پیاده روی و سکوت و کتابخوانی و فیلم و الخ . شاید بهتر باشد هیچ کاری نکنم و نگاه کنم باز. نگاه نگاه نگاه. شاید برایم بهتر باشد.
این فایل صوتی از آقای کیا رستمی را شنیدم با خودم فکر کردم که هر انسانی باید تنهایی زندگی کردن را یاد بگیرد . اینطور که بلد باشی از تنهایی ات لذت ببری، شادی کنی، تسلا بیابی و برای تمام سوال هایت راه حل داشته باشی. این بود که تصمیم گرفتم تصفیه کنم، فکر کردم به جای اینکه هزار جا دنبال آرامش بگردم، یک جایی توی وجود خودم پیدایش کنم . یک جور آرامشی، که هیچ چیزی خرابش نکند. که در بدترین لحظه ها و دلتنگی ها خودت را بغل کنی و فکر کنی تمام میشود، میگذرد. لذا دور شدم، یک عالم دور شدم . از خیلی چیزها، از خیلی از آدم ها، از نوشتن، از گفتن از حرف زدن و .
هنوز نمیدانم میخواهم چه چیزی را به خودم ثابت کنم، شاید خیلی چیزها را خراب کنم ، اما فکر میکنم هر آدمی، گاهی نیاز دارد فقط خودش باشد و خودش. برای پیدا کردن آن چیزهایی که آرام ترش کنند، آدم گاهی حق دارد خودخواه باشد، خودش را دوست داشته باشد، برای خودش خوراکیهای خوشمزه بخرد، خودش را خوشحال کند، با خودش آشتی کند.
تصمیمم باعث شده یک جورهایی واقع بین تر شوم . چرا که زندگی آرام جریان دارد برای خودش اما من دیگر خیلی آن بالاها پرواز نمیکنم، سعی میکنم با همین جریان آرام کنار بیایم، یک جوری که برایم لذت بخش باشد. .حتی با کار های ساده مثلا کم تر سخت می گیرم به خودم، کمتر توقع دارم از آدمهای دور و برم، کمتر می رنجم. خلاصه اینکه آدمی که الان دارد اینها را مینویسد همان آدم یک سال پیش نیست . شاید خیلی ها از بیرون نفهمند، اما مهم نیست :)
توی هر خانه همیشه کسی هست که برای خوردن شیرینی وا رفته ته جعبه داوطلب میشود،برای خوردن آن بخش نرم تر موز که نزدیک است خراب بشود، یا برنج هایی که چسبیده به ته قابلمه و سفت شده.این آدم همان است که موقع شام ظرف لب پریده را برای خودش برمی دارد و هیچ وقت آن کسی نیست که آخرین کتلت مانده توی ظرف را بردارد.
نه،اسمش فداکاری نیست،ایثار هم نیست.شاید واقعا برایش مهم باشد که آخرین تکه کیک شکلاتی را بخورد.شاید شیرینی موزی که تنها نوع باقی مانده است را دوست ندارد.اما میخورد،که میخواهد بگوید ببینید من چه مهربانم،چه از خود گذشته ام. اما کسی نمیبیند،نمیفهمد.کم کم آن آدم برای بقیه تبدیل میشود به کسی که شیرینی شکلاتی دوست ندارد،کتلت دوست ندارد،برایش مهم نیست سینه بخورد یا بال
همیشه همینجوری است،آدم ها نمی فهمند به خاطرشان از چه چیزهایی گذشته ایم،به خاطر اینکه به نظرشان خوب تر بیاییم،مهربانتر باشیم.کانال تلویزیون را عوض کرده ایم و به جای فیلم فوتبال دیده ایم،آبی بیشتر دوست داشتیم اما قرمز پوشیدیم،نگفته ایم آن کتابی که رویش چای ریخته ای هدیه بوده، عزیز بوده . گفته ایم حالا مهم نیست،اصلا یکی دیگر میخرم.
اینجوری می شود که گاهی خودمان هم دوست داشتنی ترهایمان را از یاد می بریم،خودمان را هم.هیچ وقت هم آدم مهربان و دوست داشتنی ماجرا، ما نیستیم.آدمی هستیم که میشنویم: بدسلیقه.من تعجب می کنم از تو.چه جوری اون شیرینی موزی بدمزه ها رو بیشتر از این شکلاتی ها دوست داری؟
حاج قاسم هم رفت. به حضورش عادت کرده بودیم مثل آن داداش بزرگ معروف دعواهای کودکی مان که هروقت کم می آوردیم از او مایه می گذاشتیم، حاج قاسم هم برگ برنده ی همیشگی بود. هروقت نتانیاهو و ترامپ گنده تر از دهنشان حرف میزدند حاج قاسم را داشتیم که افسارشان را بکشد. که اگر لازم باشد از اینهم نزدیک تر شود» شاید زورش به پهبادهای فوق پیشرفته و هواپیمای مافوق صوت نمیرسید اما در چشمانش برقی و در لبخندش نیرویی بود که انگار امیدمان میداد. با هر عقیده و مسلکی نمی توانید تحسینش نکنید؛ مردی که تا روز آخر با میز و صندلی مدیریت بیگانه بود و با کوه و بیابان و خار مغیلان آشنا. شاید زودتر از همه فهمید که این دنیا دروغی بیش نیست. که به قول شهریار حیدر بابا، دنیا یالان دنیا دی :( حالا او هم رفته و ما غریب تر شدیم. حاج قاسم رفت مثل کاراکترهای خیبری حاتمی کیا. خیبری هایی که دود نداشتند و سوز داشتند. عاقبت هم مثل همان ها مثل حاج کاظم آژانس جنگید و مثل حاج حیدر بادیگارد شهید شد. روحش شاد.
+ عنوان پست کلام امیر المومنین (ع) پس از شنیدن خبر شهادت مالک اشتر
++ امریکا بداند که هیچ وقت اعتقاد را نمیتواند بکشد . حاج قاسم یک تفکر است
چند سال پیش یکی از آشنایان به اسم مریم خانم دو فرزند خود را با فاصله ی زمانی کم از دست داد . این خانم زندگی اش کلا به دو قسمت پیش از فوت فرزندان و پس از فوت انها تقسیم کرده بود. یکبار که من شاهد درد و دل مریم خانم با فاطمه خانم بودم . ایشان هم متاسفانه عزیزی را از دست داده بود . و خود یقینا داغ سنگینی بر دل داشت . فاطمه خانم به مریم خانم گفت که به نبودشان عادت می کنی، برو صورتت رو بشور تا برایت چایی بریزم . راستش نمیدانم به طور قطعی بگویم و نظر بدهم چرا که من هیچوقت در جایگاه مریم و فاطمه خانم نبوده ام اما عقیده ام این است که خاصیت آدم همین عادت کردن است . انسان عادت میکند چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکند چون زنده است.
متنم را با مثالی آغاز کردم تا به این نکته برسم که از دست دادن آدم های زندگی، حال بر اثر فوت یا شکست عشقی و یا هر دلیل دیگری ، مثل از دست دادن عضوی از بدن بر اثر یک سانحه یا اتفاق است . چرا که انسان بطور مثال بدون دست یا چشم آدم زنده می ماند و به نداشتن شان عادت می کند و حتی ممکن است که این از دست دادن تلاش و اراده ی او را بیشتر کند مثل همین معلولینی که در زمینه های مختلف هنری و ورزشی و . خوش میدرخشند اما هیچ کدام از آنها فراموش نمی کنند. جای خالی، فراموش نشدنی است. درست مثل همین فوت خاله و مادر بزرگم که به فاصله ی کمتر از چهل روز اتفاق افتاد . آرام آرام همه مان عادت می کنیم. به نبودن آن آدم ها. عادت می کنیم اما فراموش هرگز . عادت هیچ ربطی به فراموشی ندارد. عادت می کنیم چون زندگی ادامه دارد چون باید برای بقیه ی کسانی که دوستشان داریم و به آنها عشق می ورزیم بجنگیم ولی هیچ وقت فراموش نمی کنیم چون زنده ایم. فراموشی فقط با مرگ محقق می شود. مردن تنها راه شرافت مندانه برای فراموشی است. این نبودن ها نسیان ناپذیرند.
امروز فهمیدم که چقدر دوستشان دارم. هیاهوی مدرسه را، دانش آموزانم را، شیطنت ها و حتی درس نخواندن هایشان را. امروز فهمیدم که چقدر خوشبخت بوده ایم ما، که دوران طاعون و وبا را به چشم ندیدیم وفقط در کتاب ها خوانده ایم.
این هفته طعم تعطیلی مدرسه چه تلخ بود و ناخوشایند :( ومن فهمیدم که تعطیلی باید شیرین باشد و دلچسب ،مثل تعطیلی روزهای آخر اسفندماه که باد بوی تازگی ها را به مشام جانمان می رساند و آوای شلوغی بازارها، شوق خرید، عطر چای و پایان خانه تکانی، هوش از سرمان می رباید. و اینجاست که لحظه شماری بچه ها برای فارغ شدن از کلاس و مدرسه لذت دارد و بسیار شنیدنی است :) صدای شوق آور خداحافظی بچه ها، که چه دارا و چه ندار، برخی به شوق کفش های نو و برخی به عشق روزهای خوش بی خیالی، با شادمانی به طرف خانه پر می گشایند.
پروردگارا تمامی مردم سرزمینم را در این روزهای پرخطردرپناهت به سلامت دارتا دوباره طنین اشتیاقشان ،الفبای زندگی را در دامن مدرسه ، زمزمه کنند .
از یک جایی به بعد آدم عوض می شود . یکسری خلق و خوها ، عقاید، دغدغه ها. خیلی چیزها میتوانند روی این تغییرات موثر باشند. سن، تجربه، دوستان، جامعه و کتاب ها و فیلم ها و . این روزها بزرگترین تغییری که در خلق و خویم رخ داده ، بی اعتمادی ست! به شکل افراطی ای نسبت به همه چیز بی اعتماد شده ام. نسبت به دوستان، جامعه، حکومت و حتی گاهی به اتفاق هایِ خوبِ اطراف. انگار بعد از هر اتفاقی باید درخواستِ ویدیو چک داد! تحلیل کرد که واقعا چنین شده؟! » حقیقتا هیچ چیز بدتر از بی اعتمادی نیست. به خصوص بی اعتمادی به اتفاق های خوب !!
همیشه از یک حدی که بگذرد قضیه برعکس میشود. از یک حد که مهربانتر شوی سو استفاده ها از تو زیاد میشود ، نقد و انتقاد و حسادت ها زیاد میشود از یک حدی که بیخیال تر شوی همه چیز روال تر میشود. لکن این حد بسیار مهم است . که باید از آن با بی رحمی تمام بگذری . مثلا زمانی که پشت فرمان ماشینم نشسته ام و با سرعت به سمت مدرسه یا منزل درجاده در حرکت هستم تمام چیزهایی که اطراف جاده هستند به سرعت عبور میکنند؛ اما وقتی خیلی سریع تر رانندگی میکنم ینی از حد مجاز هم عبور میکنم و سرعتم خیلی بیشتر میشود شاید در حد ١٥٠ ،١٦٠ کیلومتر شاید هم بیشتر همه ی چیزها آرام میشوند . س پیدا میکنند چون دیگر به چشم نمی آیند . چرا؟ چون از حد گذرانده ای .همیشه همینطور است . محبت ، دوست داشتن ، کینه ، غم و الخ از حد بگذرد به چشم نمی آید میفهمید که چه میگویم ؟ حد خیلی مهم است در تمامی روابط حدت را مشخص کن :)
ببین، اصلا کاری ندارد. دستت را در سینه می بری، آرام دلت را بر می داری و می آوری بیرون، آرام !!! بعد آرام صابون را رویش میمالی .زیاد نماند که دلت را خشک می کند . بعد زیر آب ولرم کف ها را می شوری.حالا دل صابون زده ات را آرام می گذاری سر جای قبلی اش . می بینی؟ به همین ساده گی به همین تلخ مزگی :)
یکی از بیماری هایی که کمتر به آن توجه می شود، و خیلی ها با آن آشنایی ندارند و تنها کسانی که به این بیماری دچار هستن و یا بااشخاصی که دچار این بیماری اند سر و کله زده اند ؛ نسبت به این بیماری آگاهی و اطلاعات لازم را دارند، لابد کنجکاو شده اید که این بیماری چیست ؟ عارضم به حضور منورتان این بیماری دگر پُل بینی است. بیمار دراین حالت تمام انسانهای اطراف خود را پُلی برای عبور خود و خرش !!! می بیند تا به راحتی و سلامت از آن عبور کرده و به مقصد برسد. و وقتی خرش از پل گذشت و دیگر کاری با تو نداشت افرادی را که پُل دیده ، نمیشناسد . بیماره این بیماری خیلی نامرد است!
پ . ن : اصولا بیماری های ناشناخته زیادی وجود دارد که من عادت به توضیح و تفصیل چیزی ندارم.من فقط طرح می کنم،هرکسی خواست میتواند برود به دنبال نشانه ها،عواقب و درمانش :)
غم، آدمیزاد را بی حرف می کند . غم باعث میشود که آدمی نداند دقیقاً از چه بنویسد و اصلا چرا بنویسد ؟
+ حال و هوای غروبِ جمعه کلیک
++ ترکیبی از تابستان و پاییز شهرم کلیک
پ.ن: فیلم مربوط به باران بهاری ، حیاط خانه :) و گویای اینکه از نظر روحی چقدر به باران نیاز دارم :)
درباره این سایت